علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

نی نیه فضول مامان

سلام نی نیه خوشکلم ماشالله خیلی فضول شدی اونقدر شیرین کاریات زیاد شدن که وقت نمیکنم بیام بنویسم  واسه همین یه برگه چسبوندم رو دیوار و همه ی کاراتو اونجا یادداشت میکنم که یادم نره البته توی تقویم هم مینویسم ولی این راه خیلی راحتتره .امشب که خوابیدی سعی میکنم بنویسم تا الانشم به ٢٣ مورد رسیدن.
10 اسفند 1390

عکسهای تفلد در سایزهای بزرگتر

سلام خیلی از دوستا خواسته بودن که عکساتو تو سایزه بزرگتر ی بزارم خوب منم گفتم:در اولین فرصت این کارو میکنم وبازم تا بیدار نشدی بهتره کارمو شروع کنم. این از کارت تشکر که قرار بود کارت دعوت بشه ولی چون میخواستم پاکتاشو خودم درست کنم دیر آماده میشد وتلفنی مهمونارو خبر کردیم و متن کارتو عوض کردم وشد کارت تشکر طراحیش با خودم بود و پاکتشو خودم درست کردم که بعد فردا وقت شد میزارم تازه همه خوششون اومده بود...   عکس امپراطور قبل از شروع مراسم   بسته های گرد کاکائویی و آبنبات رنگی که بچه ها واسه خوردنشون ذوق کرده بودن برگه ی یادگاری نوشتن برای پسره مامان         ریخت...
6 اسفند 1390

دوروزی که نبودیم

سلام به دوستای خوبم از لطف همتون ممنونم این دوروزه رفته بودیم خونه ی خواهرشوهرم،دره شهر که یه هفته ای میشه از کربلا اومدندره شهر دوساعت با اینجا فاصله داره و به خاطره جاده ی کوهستانی و پرپیچش سه ساعت تو راه بودیم کلی حرف دارم ولی الان تا امپراطور بیدار نشده برم نماز بخونم و یه سری کار دیگه دارم انجام بدم اگه هنوز خواب بود میام واست شما وامپراطور تعریف میکنم اگه که بیدار بود شب که خوابید میام مینویسم ،راستی مامان متین جون نمیدونم چرا عکسا واسه ی شما نیومدن مشکلو در اسرع وقت پیگیری میکنم وبهتون خبر میدم . دوست دارم فعلا خداحافظ ...
5 اسفند 1390

تولد یک سالگی

سلام شیطنونه مامانی نمیدونی ماشالله چه قدر فضول شدی یک جا بند نمیشی توی تولدت هم همش با بلندگوها ور میرفتی و اینورو اونور میرفتی واسه تشکیلات تولدت همه بسیج شده بودیم چون همه چیز یهویی شد و تا روز تولد معلوم نبود تولد میگیریم یا نه...عمه زینب پفیلا درست میکرد بابا و عمه زهرا و شوهره عمه زهرا بسته بندی میکردند و بچه های کوچیکتر برچسب میزدند وبادکنک باد میکردن من که یه شب قبل واسه محکم کاری اومدم کارهای تزینیه شکلاتا وقاشقارو انجام دادم و وقتی کارم تموم شد که بابایی گفت:ساعت نزدیکه سه شبه،باورم نمیشد این همه وقت کار کرده باشم...النم باید برم چایی درست کنم یه ساعتی میشه از دزفول اومدیم حسابی خسته ایم..   اینم عکسای تفلت که بعدا راجبش...
3 اسفند 1390

امپراطور رفته زیارت

جمعه روز خوبی بود با خونواده ی عمومکاش راضی وباباجون اینا همگی رفتیم زیارت امامزاده ابراهیم .خیلی خوش گذشت بابا جون که خیلی خیلی از اومدن اونا خوشحال بود به خصوص از دختر عموم مریم خیلی خوشش میومد و مامان جون میگفت:کاش عروسم بشه ولی مریم جون قبول نمیکنه ومیگه از هرچی مرده بدش میاد واز عوض شدن موقعیتش میترسه،خوب ایشونم اینطورین دیگه. اینم عکسای زیارت کردن تو ومحمد امین پسر دخترعموی مامانی سهام جون اینم طبیعت اونجا که افتادن سایه ی ابرا روی کوهها وزمین خیلی جالب بود ...
3 اسفند 1390